حرفهای یک مسافر |
سخت ترین لحظات برای یک مادر، لحظات بدنیا اومدن فرزندشه! فشار جسمی به جای خود، فشار روحی اون لحظات برای از پا درآوردن یه مرد بسه چه برسه به جسم نحیف و ظریف زن... اما اگر خدا عنایتی به یک زن بکنه بزرگترین شانسش میتونه این باشه که توی اون لحظه ها یه فرشته رو به کمکش برسونه! اون فرشته برای من "نرگس" بود. نرگس یه ماما بود. توی لحظه های سخت و طاقت فرسا با شوخیها و لبخندهای مهربونش، هسته رطب رو جدا میکرد و توی دهنم میذاشت؛ شاید او فکر نمیکرد این لحظه ها و محبتش برای من موندگار بشه. شاید وقتی با محبت از اتفاقاتی که توی بدنم میفته حرف میزد فکر نمیکرد چه تاثیری توی روحیه ام داره. یا وقتی بهم آبمیوه میداد... منی که هیچوقت به لطف خدا طوری نشده بود که از ناتوانی بجز مادرم کسی توی دهنم چیزی بذاره، حالا از دست نرگس رطب و آب میخوردم و برای اینکه ازم نا امید نشه با تمام دردی که داشتم به روش لبخند میزدم... خدا حفظش کنه که از سخت ترین لحظه ها بهترین خاطره رو برام ساخت... [ چهارشنبه 92/10/18 ] [ 8:11 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
این برنامه دارای ادعیه و.....در مورد امام زمان عج است و خوبی این برنامه بروز رسانی اون با مطالب جالب در هر آپدیتشه عکس های از فضای داخلی برنامه:
جهت دانلود برنامه اینجا را کلیک کنید [ چهارشنبه 92/10/18 ] [ 7:35 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
دوسالی بود که خدا یه لبخند زیبا به زندگیم زده بود! دوسال بود که با مرد آرزوهام نه! با کسی که حتی تو خواب هم نمی دیدم لیاقتش رو داشته باشم ازدواج کرده بودم؛ خوش بودیم و روزهای قشنگی با هم داشتیم(البته هنوزم داریم شکر خدا) زندگی با همه کم و زیادش براما عالی بود و تنها نقصش ندیدن مولامون بود! هر دو تلاش میکردیم و می گذشتند روزای سخت و سهل... خدا همچنان به زندگیمون لبخند می زنه! اما حالا پنج ماهه که لبخند قشنگش نمکین تر شده! آخ که دل می بره این لبخندش. بله ریحانه زیبای زندگیمون الان پنج ماهه ست. بانمک و ... خدایا! بحق این روزای زیبا و عزیز ازین لبخندای نمکین به همه بنده هات بزن و طعم شیرین پدر و مادر شدن رو بهشون بچشون. [ دوشنبه 92/10/16 ] [ 11:58 صبح ] [ همسفر ]
[ نظر ]
بدون مقدمه و خبر قبلی اومد، حرفاشو زد و نفهمیدم خالی شد یا نه و رفت... داشتیم از خودمون حرف میزدیم که زنگ زد: کجایی؟ آدرستونو یه بار دیگه بگو منم دارم میام. خداحافظ هنوز خودمو جمع و جور نکرده بودم و لباس ریحانه رو عوض نکرده بودم و خواهرم لباساش ریخت و پاش بود که پیداش شد. از زیر آرایش ملیح چهره اش هم میشد فهمید آروم و قرار نداره. از همون اول بی مقدمه و بدون تعارف شروع کرد حرف زدن. از خواهرش، از خانواده اش، از کار و از خواستگارا گفت و گفت و گفت. عجب دل پری دارن این بچه ها! دلم براش سوخت. میخواست کم نیاره اما کم آوردنش تابلو بود. دیگه خسته شدم. من میخوام ازدواج کنم. جمله اش برای خودش شاید جدید بود اما من چندین بار از افراد مختلف شنیده بودم. راست میگفت تنها درمانش اینه که ازدواج کنه وگرنه از همه چیز و همه کس زده میشه. طرف بدجوری گذاشته بودش سرکار بدجور... هم وجاهت داره هم خانواده و اصل و نسب، هم ظاهرا مذهبین، هم کمی پول دارن، هم سرو زبونی داره که انصافا منم حریفه. اما نمیدونم اینا کدومش بهونه خوبیه برا این که پسندیده نشه. نمی دونم گیج شدم کاش صدام به همه پسرا میرسید میگفتم: تو رو خدا اگه تکلیفتون با خودتون و خانواده تون روشن نیست دل دختر مردمو هوایی نکنین و قول ازدواج ندین. کاش صدام به همه دخترا میرسید میگفتم: تو رو خدا به هرکی که یه کم عجیب نگاتون کرد دل نبندید و تا عقل اجازه نداده به دل محل نذارید. [ شنبه 92/10/14 ] [ 2:9 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
تو با همه بزرگیت مرا با همه کوچیکیم بزرگ میکنی!!! خدایا! اینروزها نشانه هایت را بیشتر میبینم. دو تا چشم سیاهی که چند روز در بیماری بودند، یک پناهگاه که تا پای فرو ریختن رفت و تو دوباره ساختیش، یک آدم بی معرفت که خطاهایش را نادیده گرفتی، و حالا یک دل مرده که میخواهی با نشانه هایت زنده اش کنی... الهی! بی دست و پاترینم در این دنیای حرف و زبان... مهربانم! ترسم از خطر نیست، ترسم از امتحان نیست، ترس من از بندگانیست که به نام تو برده داری می کنند. کریما! رحیم و رحمان تویی و بخیل و خسیس ما. برایمان از کرمت نشانه ای قرار ده آنچنان که در بخلمان غوطه ور نشویم. مهربانا! درآغوش رحمت تو بودن چه لذت بخش است و از تو دور بودن چه زجرآور. به رافت و رحمتت ما را دریاب
[ جمعه 92/10/13 ] [ 11:21 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|