حرفهای یک مسافر |
کی باور میکنه دو تا چشم سیاه کوچولو شدن همه زندگی کسی که یه روزی به سیب زمینی(از حیث بی احساس بودن) معروف بود؟ منم باورم نمیشه! هر وقت عاشقانه به چشمای سیاه خیره میشه خودشو گم میکنه و بعد از یه مدت کوتاه با خودش میگه خدایا! یعنی واقعیت داره؟ یعنی من می تونستم انقدر عاشق باشم؟ این حسی که من دارم غیر از عشق چی میتونه باشه؟ وحالا یه سجده شکر یا حداقل یه الحمدلله خشک و خالی حسابی می چسبه. به ته اعماق دل آدم میچسبه آخ که چه حالی میده...
[ دوشنبه 92/10/9 ] [ 8:30 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
الهی! ای زیباترین معبود، ای بود و نبود، ای پاک ترین وجود! تو را با زبان مولای عشق می خوانم ای معشوق! خوشا سری که در آن سودای عشق تو باشد. خوشا دستی که برای دستگیری از بندگان تو از آستین بدر آید. خوشا چشمی که به یاد ولی راستین تو به راه باشد. مولای من! دلتنگی بهانه ایست برای آغاز! برای آغاز سخن با تو به دنبال بهانه ای زیبا هستم؛ و دلتنگی بهترین بهانه است. دلم تنگ است برای سحرهای نورانی! دلم تنگ است برای لحظه های جاویدان عشق بازی با تو! دلم نه! چشمم نه! دستم نه! خدایا! همه وجودم تو را میخواهد. مولا! دمی مرا از این دنیا جدا کن. لحظه ای مرا برای خودت برگزین؛ بگذار لحظه ای نفس بندگی و زندگی بکشم. اینجا هوا گرفته است. ریه هایم هوای تازه بندگی می خواهند... [ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 5:10 صبح ] [ همسفر ]
[ نظر ]
دلم گرفته! دلم یک نفس، فقط یک نفس هوای تازه می خواهد دلم یک نفس هوای حرم میخواهد مولا به دادش برسید! نه به خاطر من، به خاطر او به داد من برسید دیدن گنبد طلا و ایوان طلا به جای خود. شنیدن نوای روح نواز موذن حرم به جای خود. شنیدن نوای مناجات سحرگاهانش به جای خود. برای من کمی اکسیژن حرم کافیست که دل مرده ام را دوباره زنده کند!
مرا دریابید... [ دوشنبه 92/10/2 ] [ 4:29 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|