سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای یک مسافر
 
قالب وبلاگ

هیچ وقت فکر نمی کردم یه حرم کوچولو و غریب بتونه انقدر پا بند نه دلبندم کنه!

روزای آخر سفرمونه تا حالا چند بار اومدم پیشتونو با نماز و دعا سر خودمو گرم کردم اما دروغ چرا باهاتون حال نکردم.

بچه ها میخوان وداع کنن! ما هم قاطی میشیم میایم داخل نیم ساعتی هستیم و حالا باید بریم.

ضریح رو می بوسم و به رسم ادب عقب عقب میرم، حال عجیبی دارم انگار چشمانم میخواهند بمانند.

هرچه میکنم با من نمی آیند و حالا معنی گره خوردن را می فهمم.

چیست این شراب ناب که ذره ای از آن از جام یکی از مشتاقانتان بر لبم ریخته و مز مزه اش کرده ام؟

بانو همه رفتند چه از جانم میخواهید؟

حالا فقط منم و ضریح کوچک و دلبریٍ بزرگترین سه ساله!

چه خلصه زیباییست! ضریح تار می شود و گونه من خیس است!

نباید بروم! نگذار بروم! تازه به من چشانده ای ذره ای از شراب نابت را!

رهایم نکن! طولانیش کن!

دیر شده بچه ها همه رفته اند. من مانده ام و حرم خلوت و دل، دل، دل...

آخ از این دل...

پا بر زمین می زنم، گریه میکنم، و نمی توانم قدم از قدم بردارم، نمی خواهم بروم

التماست می کنم. و تو چه زیبا لبخند میرنی!

این چه آتشی ست برجانم انداختی؟

حالا چندین سال است که از همان یک قطره شراب مستم...


[ دوشنبه 92/9/18 ] [ 6:35 صبح ] [ همسفر ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ