سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای یک مسافر
 
قالب وبلاگ

خواستم شکوه کنم، به دلم بدآمد

یادم افتاد کسی هست که خواهد آمد

حتم دارم کلماتش همه باران هستند

حرفهایش به دل انگیزی قرآن هستند

عطر هرگل چو مسیح از نفسش می بارد

چه شبی می شود آن شب که علم بردارد....


[ جمعه 92/9/29 ] [ 3:1 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]

پدر جان!

برایم دعا کنید. من از این دنیا چیزی نمی خواهم. خداوند به من هدیه ای داده که از تمام نعمتهای دنیاییش بی نیازم کرده به شرط آنکه چشمانم را خوب باز کنم و قدردانش باشم.

خداوند به زندگیم ریحانه خوشبویی عطا کرده که بوی خوشش هر لحظه مرا به یاد او می اندازد و به سپاس وادارم می کند"الحمدلله"

آقای عزیزم! مولا و مقتدایم! 

برایم دعاکنید قدردان این گل بهشتی باشم. و خوب میدانم قدر دانیم این است که مانع کمالش نباشم.

خوب میدانم باید تمام همم این باشد که او را کمال یافته در خط محمد و آل محمد نگه دارم.

سعی می کنم مادر شایسته ای باشم و از هر موقعیتی برای پرورش فکرش استفاده کنم.

وسایل بازی فرزند شیر خوارم باب اسفنجی و باربی و ... نیست او با تسبیح پدرش بازی می کند. او برای تقویت انگشتانش عکس شما را می گیرد. فرزند من با نوای دلنشین قرآن به خواب می رود و با صلوات بر محمد و آلش انس دارد.

برایش دعا کنید بتواند نوکری نوکران اربابمان را کند.

تمام امیدم اینست که جبران تمام زحماتم این باشد که روزی امام زمانش برایش دعا کنند:"خدا پدر و مادرت را بیامرزد"

دعای پدر در حق فرزندانش مستجاب می شود. برای همه پدر و مادرهایی که چنین آرزویی دارند دعا کنید...


[ چهارشنبه 92/9/27 ] [ 1:46 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]

صبح ساعت 5:30 راه افتادیم، چه خوب بوداین راه، این مسافت و اتوبوس. چه زیبا ناخواسته به ما کمک می کرد که باور کنیم. چه فرصت خوبی بود برای اندیشیدن، برای وصل شدن وجدا نشدن. کیلومترها راه را باید می پیمودیم تا به آستان مبارک ائمّه ی کاظمین برسیم. در دلم فقط لحظه شماری می کردم و خیلی از لحظه ها را با صلوات پر می کردیم تا گذر زمان کمتر حس شود.نمی دانم بقیه چه حسّی داشتند ولی من بی قرار بی قرار بودم برای دیدن مولایم موسی بن جعفر(ع)، همو که این زیارت را و این سفر زیبا را از عنایت فرزندانش می دانستم. باید قدردانش می بودم که امام رضا(ع)، حضرت معصومه، شاهچراغ(ع)، وامامزاده جعفر(ع) را به نحو زیبایی سر راهم نهاده بود و چقدر جالب بود ربط سفرهایم به همدیگر(توضیحش بماند برای مجالی دیگر).

        زمان بسیار محدود بود. دیگر واژه ی تفتیش حالمان را به هم میزد، همه کفری بودند و بی قرار برای رسیدن. ولی تفتیش هم زیبا بود! آری،چندین بار در جریان تفتیش دلم شکست؛ از اینکه برای رسیدن به امامت هم باید از صافی عبور کنی، از اینکه برخی منافقان بی انصاف و بعضی دشمنان چقدر راحت توانسته اند اعتماد را از خادمان ائمّه ی اطهار سلب کنند که همه جا تورا تفتیش می کنند و گاهی حتّی قسم می دادند که مثلاً موبایل همراه داری یا نه؟ تفتیش و صف طویلش بهانه خوبی بود برای فکر کردن و باور کردن و فهمیدن. فقط نیم ساعت فرصت داشتیم وضو بگیریم و زیارت کنیم،فقط همین!

      آخ که دلم می خواست می چسبیدم به ضریح آقا و ازشون تشکّر می کردم، افسوس که بیشتر از دو رکعت نماز زیارت و یک زیارتنامه ی دست و پا شکسته فرصت نبود.چقدر ابهت داشتند و گنبد طلایی بهم چسبیده.

 

 


[ سه شنبه 92/9/26 ] [ 8:11 صبح ] [ همسفر ] [ نظر ]

روزها و شبهایم بهم گره خورده اند.

یادت آرامم نمی گذارد!

دلم تورا میخواهد، همان جای همیشگی، همان ساعت، همان دقیقه، همان ثانیه های دیوانه و مست!!!

چقدر زیبا! چه دلنشین! و چه دوست داشتنی ...!

تو که همیشه آماده دیداری! من اما...!

دارم دست و رویم را می شویم برای دیدارت، لباس می پوشم برای دیدارت، به آینه دلم نگاه میکنم، کمی خاک گرفته. هههههااااااا... ها میکنم کمی غبار بود.

چادر برسر می اندازم و در محل قرار روبرویت می ایستم. چه حس شیرینی ست وقتی نگاهت را احساس می کنم. سرم را اما نمی توانم بلند کنم.

حرفی بزن! مرا برهان از این دلهره! منتظرم... تو اما حرفهایت را زده ای. اینبار من میخواهم بگویم.

از اشتیاق، از دلدادگی، از عشق، از تو تو تو ... عجب آهنگی دارد نام زیبایت. شروع میکنم

الله اکبر...

جان میگیرم. بر زبانم می آید حمد و سپاست. تک بودنت را بیاد می آورم و توان ایستادنم نیست نمیشود در مقابلت تعظیم نکرد. دلم آرام نیست! میخواهم در آغوشت فرو روم. میخواهم گرمای محبتت را بیشتر حس کنم. مرا در آغوش پر مهرت جای ده:"سبحان ربی الاعلی و بحمده"


[ دوشنبه 92/9/25 ] [ 11:21 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]

چقدر غریببیم در این دیار!

چه راحت کنار آمده ایم با غربت این غریبستان!

انگار نه انگار جایمان اینجا نیست!

یک درد مشترک مارا به دنیا دلخوش کرده و آن همین غربت است.

باید از اینجا برویم. ما متعلق به اینجا نیستیم به همین خاطر گاهی بیشتر احساس می کنیم سینه مان سنگین شده و دنبال بهانه ای هستیم برای توجیه کردنش؛ و چه بهانه ای بهتر از بهانه هایی که از جنس همین دنیایند. برای تحصیل، برای قبولی در یک آزمون دنیایی، برای دلتنگی دوستان، برای حرفهای صد من یک غاز... قلبمان میگیرد. از نداشتن بعضی چیزها سینه مان سنگین می شود. 

اینها بهانه است برای دلتنگیهای اصلی؛ دلتنگی برای وطن اصلی.


[ یکشنبه 92/9/24 ] [ 7:30 صبح ] [ همسفر ] [ نظر ]
   1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ