سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای یک مسافر
 
قالب وبلاگ

زمونه دست منو به دست آقام برسون

جمال یوسف زهرا رو به چشمام برسون

عمر من تو رو قسم به لحظه هایی که میرن

التماست میکنم نذار ندیده بمیرم

ساعتا دقیق بشین، دقیقه ها یه ثانیه

تا همون لحظه بیاد اونی که اسمش باقیه

زمونه قلب منو بیشتر از این تنها نذار

برو ای باد صبا از گل روش خبر بیار

جمعه ها! دستاتونو به دست همدیگه بدین

شش روز اول هفته همه تون جمعه بشین

ضربان قلب من به احترامش بزنید

سند زندگیمو یه جا به ننامش بزنید

جمعه ها پیر میشن و پیرا ندیده می میرن

 

وقتی که ثانیه ها تو چشم مهدی اسیرن

 

 


[ جمعه 92/9/22 ] [ 2:23 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]

یه عزیز دیگه هم رفت!

به اندازه مادرم برام زحمت کشید. مهربون بود و ساده و صمیمی!

امروز هفتم بود!

چقدر آروم و مظلوم رفت!

حالا منم دلم مثل بعضیا گرفته، ناشکری نباشه حتی حوصله ریحانه رو هم ندارم.

میخوام با خودم و دلم تنها باشم.

خدایا! دلداریم بده، دلم براش تنگشده. آخرین بار یه جعبه نبات گرفتیم رفتیم دیدنش. چشماش پراز اشک یخ زده بود و دلتنگ پسرایی که اجل مهلتشون نداد میانسال بشن.

سینه اش از داغشون سنگین بود.

گفت: دعا کنید خدا صبرم بده. دیگه نمی تونم تحمل کنم. مثل همیشه مظلوم و مهربون.

خدایا هنوزم باور نمی کنم...


[ پنج شنبه 92/9/21 ] [ 9:1 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]

هیچ وقت فکر نمی کردم یه حرم کوچولو و غریب بتونه انقدر پا بند نه دلبندم کنه!

روزای آخر سفرمونه تا حالا چند بار اومدم پیشتونو با نماز و دعا سر خودمو گرم کردم اما دروغ چرا باهاتون حال نکردم.

بچه ها میخوان وداع کنن! ما هم قاطی میشیم میایم داخل نیم ساعتی هستیم و حالا باید بریم.

ضریح رو می بوسم و به رسم ادب عقب عقب میرم، حال عجیبی دارم انگار چشمانم میخواهند بمانند.

هرچه میکنم با من نمی آیند و حالا معنی گره خوردن را می فهمم.

چیست این شراب ناب که ذره ای از آن از جام یکی از مشتاقانتان بر لبم ریخته و مز مزه اش کرده ام؟

بانو همه رفتند چه از جانم میخواهید؟

حالا فقط منم و ضریح کوچک و دلبریٍ بزرگترین سه ساله!

چه خلصه زیباییست! ضریح تار می شود و گونه من خیس است!

نباید بروم! نگذار بروم! تازه به من چشانده ای ذره ای از شراب نابت را!

رهایم نکن! طولانیش کن!

دیر شده بچه ها همه رفته اند. من مانده ام و حرم خلوت و دل، دل، دل...

آخ از این دل...

پا بر زمین می زنم، گریه میکنم، و نمی توانم قدم از قدم بردارم، نمی خواهم بروم

التماست می کنم. و تو چه زیبا لبخند میرنی!

این چه آتشی ست برجانم انداختی؟

حالا چندین سال است که از همان یک قطره شراب مستم...


[ دوشنبه 92/9/18 ] [ 6:35 صبح ] [ همسفر ] [ نظر ]

صدای گریه ات چه زیباست!

چقدر گوش نواز است صدای زیبایت. 

گریه کن دخترکم! گریه کن شاید مادرت به خود آید!

خوشا بحالت که اینقدر بی غل و غش گریه میکنی

تو خوب می دانی چه چیز برای زندگیت ضروریست. آری شیر

تو بهتر از من درک میکنی و بدون ریا گریه میکنی تا بدست آوریش

من هم میدانم که امام زمانم باید باشد اما درک نکرده ام که حضور ایشان برای زندگی من ضروری تر از شیر برای زندگی توست.

 


[ چهارشنبه 92/9/13 ] [ 6:36 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]

خدایا!

من دستم به آستان تو نمی رسد، تو که دستت به همه جا می رسد ؛ دستم را بگیر.


[ چهارشنبه 92/9/13 ] [ 8:53 صبح ] [ همسفر ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ