حرفهای یک مسافر |
صبح ساعت 5:30 راه افتادیم، چه خوب بوداین راه، این مسافت و اتوبوس. چه زیبا ناخواسته به ما کمک می کرد که باور کنیم. چه فرصت خوبی بود برای اندیشیدن، برای وصل شدن وجدا نشدن. کیلومترها راه را باید می پیمودیم تا به آستان مبارک ائمّه ی کاظمین برسیم. در دلم فقط لحظه شماری می کردم و خیلی از لحظه ها را با صلوات پر می کردیم تا گذر زمان کمتر حس شود.نمی دانم بقیه چه حسّی داشتند ولی من بی قرار بی قرار بودم برای دیدن مولایم موسی بن جعفر(ع)، همو که این زیارت را و این سفر زیبا را از عنایت فرزندانش می دانستم. باید قدردانش می بودم که امام رضا(ع)، حضرت معصومه، شاهچراغ(ع)، وامامزاده جعفر(ع) را به نحو زیبایی سر راهم نهاده بود و چقدر جالب بود ربط سفرهایم به همدیگر(توضیحش بماند برای مجالی دیگر). زمان بسیار محدود بود. دیگر واژه ی تفتیش حالمان را به هم میزد، همه کفری بودند و بی قرار برای رسیدن. ولی تفتیش هم زیبا بود! آری،چندین بار در جریان تفتیش دلم شکست؛ از اینکه برای رسیدن به امامت هم باید از صافی عبور کنی، از اینکه برخی منافقان بی انصاف و بعضی دشمنان چقدر راحت توانسته اند اعتماد را از خادمان ائمّه ی اطهار سلب کنند که همه جا تورا تفتیش می کنند و گاهی حتّی قسم می دادند که مثلاً موبایل همراه داری یا نه؟ تفتیش و صف طویلش بهانه خوبی بود برای فکر کردن و باور کردن و فهمیدن. فقط نیم ساعت فرصت داشتیم وضو بگیریم و زیارت کنیم،فقط همین! آخ که دلم می خواست می چسبیدم به ضریح آقا و ازشون تشکّر می کردم، افسوس که بیشتر از دو رکعت نماز زیارت و یک زیارتنامه ی دست و پا شکسته فرصت نبود.چقدر ابهت داشتند و گنبد طلایی بهم چسبیده.
[ سه شنبه 92/9/26 ] [ 8:11 صبح ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|