حرفهای یک مسافر |
دوسالی بود که خدا یه لبخند زیبا به زندگیم زده بود! دوسال بود که با مرد آرزوهام نه! با کسی که حتی تو خواب هم نمی دیدم لیاقتش رو داشته باشم ازدواج کرده بودم؛ خوش بودیم و روزهای قشنگی با هم داشتیم(البته هنوزم داریم شکر خدا) زندگی با همه کم و زیادش براما عالی بود و تنها نقصش ندیدن مولامون بود! هر دو تلاش میکردیم و می گذشتند روزای سخت و سهل... خدا همچنان به زندگیمون لبخند می زنه! اما حالا پنج ماهه که لبخند قشنگش نمکین تر شده! آخ که دل می بره این لبخندش. بله ریحانه زیبای زندگیمون الان پنج ماهه ست. بانمک و ... خدایا! بحق این روزای زیبا و عزیز ازین لبخندای نمکین به همه بنده هات بزن و طعم شیرین پدر و مادر شدن رو بهشون بچشون. [ دوشنبه 92/10/16 ] [ 11:58 صبح ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|