حرفهای یک مسافر |
چقدر غریببیم در این دیار! چه راحت کنار آمده ایم با غربت این غریبستان! انگار نه انگار جایمان اینجا نیست! یک درد مشترک مارا به دنیا دلخوش کرده و آن همین غربت است. باید از اینجا برویم. ما متعلق به اینجا نیستیم به همین خاطر گاهی بیشتر احساس می کنیم سینه مان سنگین شده و دنبال بهانه ای هستیم برای توجیه کردنش؛ و چه بهانه ای بهتر از بهانه هایی که از جنس همین دنیایند. برای تحصیل، برای قبولی در یک آزمون دنیایی، برای دلتنگی دوستان، برای حرفهای صد من یک غاز... قلبمان میگیرد. از نداشتن بعضی چیزها سینه مان سنگین می شود. اینها بهانه است برای دلتنگیهای اصلی؛ دلتنگی برای وطن اصلی. [ یکشنبه 92/9/24 ] [ 7:30 صبح ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|