حرفهای یک مسافر |
بدون مقدمه و خبر قبلی اومد، حرفاشو زد و نفهمیدم خالی شد یا نه و رفت... داشتیم از خودمون حرف میزدیم که زنگ زد: کجایی؟ آدرستونو یه بار دیگه بگو منم دارم میام. خداحافظ هنوز خودمو جمع و جور نکرده بودم و لباس ریحانه رو عوض نکرده بودم و خواهرم لباساش ریخت و پاش بود که پیداش شد. از زیر آرایش ملیح چهره اش هم میشد فهمید آروم و قرار نداره. از همون اول بی مقدمه و بدون تعارف شروع کرد حرف زدن. از خواهرش، از خانواده اش، از کار و از خواستگارا گفت و گفت و گفت. عجب دل پری دارن این بچه ها! دلم براش سوخت. میخواست کم نیاره اما کم آوردنش تابلو بود. دیگه خسته شدم. من میخوام ازدواج کنم. جمله اش برای خودش شاید جدید بود اما من چندین بار از افراد مختلف شنیده بودم. راست میگفت تنها درمانش اینه که ازدواج کنه وگرنه از همه چیز و همه کس زده میشه. طرف بدجوری گذاشته بودش سرکار بدجور... هم وجاهت داره هم خانواده و اصل و نسب، هم ظاهرا مذهبین، هم کمی پول دارن، هم سرو زبونی داره که انصافا منم حریفه. اما نمیدونم اینا کدومش بهونه خوبیه برا این که پسندیده نشه. نمی دونم گیج شدم کاش صدام به همه پسرا میرسید میگفتم: تو رو خدا اگه تکلیفتون با خودتون و خانواده تون روشن نیست دل دختر مردمو هوایی نکنین و قول ازدواج ندین. کاش صدام به همه دخترا میرسید میگفتم: تو رو خدا به هرکی که یه کم عجیب نگاتون کرد دل نبندید و تا عقل اجازه نداده به دل محل نذارید. [ شنبه 92/10/14 ] [ 2:9 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|