حرفهای یک مسافر |
الهی! ای زیباترین معبود، ای بود و نبود، ای پاک ترین وجود! تو را با زبان مولای عشق می خوانم ای معشوق! خوشا سری که در آن سودای عشق تو باشد. خوشا دستی که برای دستگیری از بندگان تو از آستین بدر آید. خوشا چشمی که به یاد ولی راستین تو به راه باشد. مولای من! دلتنگی بهانه ایست برای آغاز! برای آغاز سخن با تو به دنبال بهانه ای زیبا هستم؛ و دلتنگی بهترین بهانه است. دلم تنگ است برای سحرهای نورانی! دلم تنگ است برای لحظه های جاویدان عشق بازی با تو! دلم نه! چشمم نه! دستم نه! خدایا! همه وجودم تو را میخواهد. مولا! دمی مرا از این دنیا جدا کن. لحظه ای مرا برای خودت برگزین؛ بگذار لحظه ای نفس بندگی و زندگی بکشم. اینجا هوا گرفته است. ریه هایم هوای تازه بندگی می خواهند... [ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 5:10 صبح ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|