حرفهای یک مسافر |
روزها و شبهایم بهم گره خورده اند. یادت آرامم نمی گذارد! دلم تورا میخواهد، همان جای همیشگی، همان ساعت، همان دقیقه، همان ثانیه های دیوانه و مست!!! چقدر زیبا! چه دلنشین! و چه دوست داشتنی ...! تو که همیشه آماده دیداری! من اما...! دارم دست و رویم را می شویم برای دیدارت، لباس می پوشم برای دیدارت، به آینه دلم نگاه میکنم، کمی خاک گرفته. هههههااااااا... ها میکنم کمی غبار بود. چادر برسر می اندازم و در محل قرار روبرویت می ایستم. چه حس شیرینی ست وقتی نگاهت را احساس می کنم. سرم را اما نمی توانم بلند کنم. حرفی بزن! مرا برهان از این دلهره! منتظرم... تو اما حرفهایت را زده ای. اینبار من میخواهم بگویم. از اشتیاق، از دلدادگی، از عشق، از تو تو تو ... عجب آهنگی دارد نام زیبایت. شروع میکنم الله اکبر... جان میگیرم. بر زبانم می آید حمد و سپاست. تک بودنت را بیاد می آورم و توان ایستادنم نیست نمیشود در مقابلت تعظیم نکرد. دلم آرام نیست! میخواهم در آغوشت فرو روم. میخواهم گرمای محبتت را بیشتر حس کنم. مرا در آغوش پر مهرت جای ده:"سبحان ربی الاعلی و بحمده" [ دوشنبه 92/9/25 ] [ 11:21 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|