حرفهای یک مسافر |
یه عزیز دیگه هم رفت! به اندازه مادرم برام زحمت کشید. مهربون بود و ساده و صمیمی! امروز هفتم بود! چقدر آروم و مظلوم رفت! حالا منم دلم مثل بعضیا گرفته، ناشکری نباشه حتی حوصله ریحانه رو هم ندارم. میخوام با خودم و دلم تنها باشم. خدایا! دلداریم بده، دلم براش تنگشده. آخرین بار یه جعبه نبات گرفتیم رفتیم دیدنش. چشماش پراز اشک یخ زده بود و دلتنگ پسرایی که اجل مهلتشون نداد میانسال بشن. سینه اش از داغشون سنگین بود. گفت: دعا کنید خدا صبرم بده. دیگه نمی تونم تحمل کنم. مثل همیشه مظلوم و مهربون. خدایا هنوزم باور نمی کنم... [ پنج شنبه 92/9/21 ] [ 9:1 عصر ] [ همسفر ]
[ نظر ]
|