سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای یک مسافر
 
قالب وبلاگ

یه عزیز دیگه هم رفت!

به اندازه مادرم برام زحمت کشید. مهربون بود و ساده و صمیمی!

امروز هفتم بود!

چقدر آروم و مظلوم رفت!

حالا منم دلم مثل بعضیا گرفته، ناشکری نباشه حتی حوصله ریحانه رو هم ندارم.

میخوام با خودم و دلم تنها باشم.

خدایا! دلداریم بده، دلم براش تنگشده. آخرین بار یه جعبه نبات گرفتیم رفتیم دیدنش. چشماش پراز اشک یخ زده بود و دلتنگ پسرایی که اجل مهلتشون نداد میانسال بشن.

سینه اش از داغشون سنگین بود.

گفت: دعا کنید خدا صبرم بده. دیگه نمی تونم تحمل کنم. مثل همیشه مظلوم و مهربون.

خدایا هنوزم باور نمی کنم...


[ پنج شنبه 92/9/21 ] [ 9:1 عصر ] [ همسفر ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ